هیچستان | ||
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرین
تورا دیدند
که سر خم کرده خندیدند...
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان
نوشید...
مگر گل های سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن غوطه ور گشتند...
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند...
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد...
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت....
چه می گویی؟
تو و انکار؟
تو را بر این وقاحت ها که عادت داد؟
صدای بوسه را حتی
درخت تاک قد خم کرده ی بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند؟
خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران بوسه بر پای تو.......
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم
نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم:
اضطرابم نیست...
مگر دیگر من و این خاک وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد...
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد.....
[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 9:21 عصر ] [ *سمانه* ]
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند!!...
[ چهارشنبه 90/4/22 ] [ 8:49 عصر ] [ *سمانه* ]
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می ترسم مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی مرد جوان: مرا محکم بگیر زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی. عشقی زیبا [ جمعه 90/3/13 ] [ 7:44 عصر ] [ *سمانه* ]
سلام...... چند وقته تصمیم داشتم که یه وبلاگ درست کنم اما خب به ثمر نمی رسید........ بالاخره بعد یه مدت طولانی این اتفاق افتاد........ خودم از طرف خودم ورودم رو به جامعه وبلاگ نویسان تبریک میگم....وامیدوارم بتونم در آینده نزدیک وبلاگی داشته باشم با یه عالمه دوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت در آخر هم از دختر عمه عزیزم الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه جون تشکر میکنم که کمکم کرد
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند... وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند. وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد...
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید...
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است ...
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد . خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد ...
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت ...
اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است ... (عرفان نظر آهاری)
[ دوشنبه 90/3/9 ] [ 3:56 عصر ] [ *سمانه* ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |